..صمُّ بکمُّ ..

 

از پشت شیشهء ویترین انگشتان ظریفش را به شیشه مى کشید، گاهى این انگشتان بالا و پایین و گاهى راست و چپ ، بنظر مى رسید چیزى را اندازه مى کرد ، او از بیرون مغازه به مانکن ها خیره شده بود و من از داخل مغازه محو تماشاى حرکات افقی و عمودی این پسرک شده بودم . ابتدا خود را باوراندم که از دیدن مانکن هاى بی تحرک در حیرت است اما دیدم به چهرهء مانکن ها هیچ توجه نمى کند ...نگاه او به لباسهای زیبایی بود که بر تن مانکن ها ی ساکت بود از کلاه زیبا گرفته تا کفشهای گران قیمت . کنجکاو شدم که بدانم راز سکوت و خلوت او با مانکن ها چیست ..از صاحب مغازه فهمیدم که کار هر روز این بچه همین است...او هر روز ساعاتى را با این مانکن ها در خلوت مى گذراند و فردا باز همین روتین ...    

 

دنیای عجیبی است ...تماشای مانکن ها ی سوت و کور که خود در قفس های شیشه ای ویترین ها زندانی اند ....خموشانه خیره شدن به مانکن هایی که بهترین ها را بر تن داشتند...حسرت پسرک ..خموشی من که سرچشمه گرفته بود از خموشی پیرامونم .. مانکن ..پسرک ..من ...دنیا . چه فرقی می کرد این خموشانه نگریستن ...اصلا فرقی نداشت ..یک چیز مشترک بین ما بود ...آری همه محکوم بودیم به یک چیز مشترک ..فقط به یک چیز ...  

  

 

پوزشی در حاشیه: ممنونم از دوستانی که در پست سابق لطف داشتند... منت گذاشتند کامنت های زیبایی هم گذاشتند اما به دلایلی اکثر کامنتها را تایید نکردم ! . دوستان معذوریتم را بپذیرید .