...پشت نقاب چهره ی خموش دیگریست...

    

 

 

 

من تکیه داده ام به درى تاریک
پیشانى فشرده زدردم را
مى سایم از امید براین درباز
انگشت هاى نازک و سردم را
آن داغ ننگ خورده که مى خندد
بر طعنه هاى بیهوده من بودم
گفتم که بانگ هستى خود باشم
اما دریغ و درد که "زن بودم" 
 

         

 

                                          (فروغ فرخزاد)

 

 

 

  

 

 

در ایامى که خوب نیستى ، در ایامى که خنده ات ترک خورده، در ایامى که گوشه چشمهایت التهاب و غم سکنى گزیده است ، روزهایى که نواى دلنشین صدایت با بغضى منفور همراه است ، روزهایى که هر آن ممکن است بغض فشرده و تحمیل شده با یک حرف با یک کلمه فوران کند . تو در همین روزها چشم هایت را با سرمه و کنجل آذین می بندی، لبهاى خشکیده و کبود شده ات را با سرخاب روغنى مرطوب مى کنى ، لایه بیرونى پوست صورتت که جذابیت خود را باخته سعى مى کنى با گریس هاى سفید طراوت و شفافیت به او ببخشى٬ تا براحتى بتوانى با این رنگها لایه درونى چهره ى زخمى و ملتهب ات را براى فریب چشم ها و فرار از واقعیت تلخ درونى ات زیر این همه رنگ و روغن با یک سایه بانى کاذب با درون خود بجنگى و برون خود را با دنیایى که با تو لج کرده است زیر رنگهای پوشیده از سایه بان عمق خستگیها و شکنجه هایت را پنهان می کنی.  

 

براستى براى بدحالى تو این رنگها و سایه بان کفایت مى کنند ؟