هر روز صبح قبل از اینکه تو طلوع کنى٬
من به استقبالت در کنار این چهار چوب
پنجره نشسته ام.
طلوع آرام آرامت را نظاره میکنم ...
صافى آسمان و روشنایى محیط را
تماشا میکنم...
نمى دانم ..نمى دانم ...
چرا باید حدس بزنم طلوع تو ٬
روشن بخش دلم است ..
و احساسم می گوید با طلوع مجدد تو
وجود مملو از رویا و دلتنگى ام گویى دمى تازه میکشد.!
حدس و حس من نیازی به طلوع روشن داشتند..
گمان می بردم طلوع تو ٬....
طلوع خورشید انتخابی صحیح است ..
چه می دانستم سهم من از طلوع تو...
آه ...و حسرت و افسوس خواهد بود .. !
و اما ... با غروب خورشید ...
باز دلگیر ...باز شب تار ...باز همان دیوارهای سرد ..
باز همان تنهایی سرد کشنده ...
وقتى توی این چهار گوش اتاقک سرد و خموشم٬
نه...بلکه تار و مبهمم ٬که حتى تنهایى از من گریزان است !
با سردی حس و نفسم ، با برودت جسمم ...که همانند سردى
عطوفت و احساس تو ست ...
هر لحظه نواى صدای دروغین تو وجودم را سردتر و سردتر می کند ..
هر دم که نفس می کشم به خود صدها بار نفــــــرین میکنم ...!!
آه ...
آه ، که دلم انیس و جلیس کی شد!..
آه ٬ که نا گفته هاى دلم در هیچ بحری جا نمی گیرد..
چقدر آدم دلتنگ مى شود !
چقدر آدم دلگیر مى شود!
چقدر من انسان باید لایق این همه جفا باشم !
چقدر باید معنی ذات انسان برات مبهم باشه!
چرا باید من انسان زاده باشم برای یک لحظه نیاز ... !!
به تعداد قطره های اشک چشمهایم ...
که زمان و مکانی برای چکیدن نمی شناسند!
به همان اندازه تو را می بخشمت ...
اینقدر مهربان و مهربان و مهربان می مانم و آنهمه می بخشمت ...
تا یادت بماند با من مهربان چه ها که نکردی !
می بخشمت ! و خدایی هست ...
پ.ن : نقاشی از ایمان مالکی