خاطراتی از تملک و طلسم بادها

 

خود را تنها مى دیدم در این دایره ى بزرگ. نواهایى مى شنیدم شاید جهله، دهل ،نی انبان هر چی بود اما صداها آشنا بودند. ساز ها مى کوبند و صدا ها همچنان اوج مى گیرند . گویى حلقه به تدریج تنگ تر مى شود. باز من تنها پرنده اى کوچک که در میان هلهله ها بال بال مى زنم اما نمى توانم به پرواز درآیم . با این صداها شانه هایم مى لرزند،گیسوان بلند و آویزان به پشتم پریشان شده و من عرق کرده هذیان مى گویم . صداها امانم نمى دهند. توسط پرنده هاى بزرگتر که عین گردباد می مانند احاطه شدم ، بدورم مى چرخند ٬ اما چرخش زمین نبود نمى دانم شاید چرخش پرندگان بدور پرنده ای که اسیر شده ، پریشانم... صداى دهل و هلهله ، نواى پرندگان دیگر که هر یک به زبانى سخن مى گوید ٬ حالی پریشانتر دارم.  

 

با گیسوان پریشانم سرم را مى چرخانم ...از خود بی اراده می شوم ...باید بچرخانم . گویى بادهایى که رویاها را از پرندگان گرفته اند در جریان اند آنها پرنده های کوچک و بزرگ را تسخیر مى کنند و براى رها شدن و آزادى ،‌ خواسته هایى دارند. براى شکستن طلسم بادها که مرا به اسیرى خود برده اند و براى پروازى دوباره خواسته هایشان را برآورده مى کنم . بنگرى (النگو) ... خلخال و حنیر (حنا)... جومه و چادر ساوز (لباس سبز) ، عود ، عنبر و گشته را ....    

 

پرنده ی کوچکِ تحت تملک و طلسم بادها٬ آزاد مى شود...با نواى هلهله هلهله کنان هر یک از پرندگان مرا منقار مى زنند هر کدام مرا بسویى مى برد ... اما هیچ از گیسوان پریشان شده ام و لرزاندن شانه هایم بخاطر نمى آورم ! فقط بهت زده به اطرافم می نگریستم ... 

 

  

پ.ن۱: خاطراتی از دمشهر/میناب/هرمزگان ۸۷ .

پ.ن۲:  جناب بازماندگان قشمی و فیلمی مستند از زار و چگونگی برگزاری  مراسم  سنتی «زار» در بندر صیادی سلخ جزیره قشم .   

پ.ن۳: شرح حالی از جنون زار (عبدالحسین شریفیان)

  

  

 


 

یلدای ۸۷ با دوران کودکی : 

                                      

سپاسگذارم از لطف پرپروک عزیز که دعوت نمودن براى شرکت در بازى وبلاگی بنام شب یلدا و تصاویر کودکی . روح الله عزیز لطفتون همیشه شامل حال من بوده و هست ...شرمنده این اخلاق وبلاگیتون .   

پوزش روح عزیز... نتونستم عکس کودکیم رو پیدا کنم ،اثاث کشی و منتقل شدن از جایی به جای دیگه و خلاصه اینجور چیزها ... باید لابلاى این همه وسایل قدیمى که توى انبار عنکبوتى بى بى بود بگردم ...که مطمئناً من هلاک میشدم و غر غر بى بى هم تا آسمون خدا مى رسید ..و آلبومهاى قدیمى رو کى میتونستم پیدا کنم... الله اعلم !.  

 

 

فقط نوشته باشم که گاهی دلم برای مواقعی که کوچیک بودم تنگ میشه. دوست داشتم چیزای بیشتری از اون موقع ها یادم میموند.  الآنم دارم بهش فکر میکنم کاش میشد خیلى چیزها یادم میموند ... میدونم که حافظه کودکى کمرنگه !.  الآن که بزرگ شدم ...میدونى دلم میخواد یه سفرى برم به اون موقعها ... یه گپی با دلم میزدم و ازش مى پرسیدم اون وقت که کوچیک بودى تازه میرفتى مدرسه ... بلوز سفید و دامن آبى آسمونى تنت میکردن و جوراباى سفید و کفشهای سیاه رنگ می پوشیدی و روبان سفید میبستن به دوتا گیسوى بلندت، اون موقعها دلت از زندگی چى مى خواست! و .......  

 

افسوس که نمیشه سفر کرد! این زندگی هم هی مرتب داره جدی و جدی تر میشه ...مجال نفس کشیدن هم نمیده ...   

                                                 

                                          پاییز را دوست دارم،   

                                                               بخاطر معصومیت کودکى ام (مریم حیدرزاده)